O belanın eli her dem eteğinden çekerek gitme diyor
Sesi yüksek, kulağı kar, gözü kör, dur be diyor
Yüzüne bakma melek, durma, uzaklaş, sonu yok
Bırak arkanda, unut, git, sana yol gel be diyor
Dying Deamer Dreamt Death
You dream of a beautiful house up on a calm and green hill. You don’t want to wake up but there it is on the corner of the big rock beside the beautiful wooden house. Staring right at your face with its disfigured face and body, with all its surreality, with all its ugly beauty, reminding you that it’s a dream. You take a bullet to the head. You are not awake. You feel the noises. It’s real and you’re on the edge. You are falling to the other side. You pass to the other side and there is no sound and that’s the sole difference. You are dead and it’s still staring.
Max Ernst. L’Ange du foyer ou Le Triomphe du surréalisme. 1937. Oil on canvas. 114 x 146 cm. Private collection.
فرو ریخت
هر چه دیدیم و شنیدیم همه وهم شد از بیخ فرو ریخت
هرچه گشتیم و بدیدیم همان لحظه دیدار فرو ریخت
خاک بودیم و ندیدیم و پی یار به هر کوچه دویدیم
ولی اندوه که آتش پس هر کوچه این جهل فرو ریخت
پنهان
بشمار، ببین، بو کن همینجاست ولی پنهان و بی صورت
قلم، اعداد و اشکال فریبا، بی صدا تا بی نهایت
هندسه، شب، روز و فردا، بی زمان، بی شکل اما
همچنان جاری، حقیقت، پاسخ هر پرسش بی پاسخت
Nothing serious please.
We’re the generation of “Don’t do it or do it at your own risk!” … let’s put it like this: we did it all!
We’re the generation of “Video Games, Movies and Novels.” … All of ’em copied, nothing original!
عشق زیباست
عشق زيباست ولى کام به عاشق ندهد
عشق زيباست ولى طعم رهايى ندهد
عشق زيباست اگر باشد و رسوا نکند
عشق زيباست ولى عمر کفافش ندهد
خواب
یک شب ز کار این زمان، این شد سوالی بی جواب
ماهی چرا می سوزد و پروانه غمگین زیر آب؟
سرگرم کار هر شبم، پاسخ به سویم شد روان
پروانه کو، ماهی کجا، سرگرم خوابی تو بخواب
رها
آرزو توشه من، بى هدفى راه من است
مقصدم به ناکجا که ناکجا جاى من است
خسته از اين همه تکرار و ملول از اجبار
مى روم سوى رهايى که رها نام من است
اگر
اگر آن زلزله شوم دگر خانه ويرانه ما رانتکاند
اگر اين دست بلا جامه چرکين و خرابم برهاند
آرزو دارم از اين غمکده رخت سفرى دور ببندم
اگر انديشه تکرار خطا جان به لبانم نرساند
عاقبت
عاقبت قصه عشق جاودان نيز به سر شد
هر چه ناگفته و پنهان سخنى بود به در شد
او که بى پرده و پروا ز تو مى گفت دگر نيست
آخر اين تن که عزيزم ز چدن نيست، تلف شد